تا نقش تو هست در ضمیرم


نقش دگری کجا پذیرم

آن هندوی چشم را غلامم


و آن کافر زلف را اسیرم

چشم تو به غمزهٔ دلاویز


مستی است که می زند به تیرم

ای عشق مناسبت نگه دار


او محتشم است و من فقیرم

صدسال اگر بسوزم از عشق


و این خود صفتی است ناگزیرم،

باشد چو چراغ حاصلم آن


کاخر چو بسوختم بمیرم

گر عشق بسوزدم عجب نیست


کو آتش تیز و من حریرم

شمعم که به عاقبت درین سوز


هم کشته شوم اگر نمیرم

در گوش نکردم از جوانی


پندی که بداد عقل پیرم

برخاسته ام بدان کزین پس


«بنشینم و صبر پیش گیرم»

دل زنده به عشق تست غم نیست


گر من ز محبتت بمیرم